Thursday, May 11, 2006

هست شب ...

هست شب ...


هست شب . يک شب ِ دم ‌کرده و خاک ،
رنگ ِ رخ باخته است .
باد ، نوباوه‌ی ِ ابر ، از بر ِ کوه ،
سوی ِ من تاخته است .


***


هست شب . همچو ورم کرده تنی ، گرم دراستاده هوا .
هم از اين رو است نمی بيند اگر گم شده‌ای راهش را .


***


با تنش گرم ، بيابان ِ دراز ،
مرده را ماند در گورش تنگ .
به دل ِ سوخته‌ی ِ من ماند ،
به تنم خسته که می‌سوزد از هيبت ِ تب !
هست شب . آری ، شب .


28 ارديبهشت ِ 1334

No comments:

Post a Comment